سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچستانِ نوجوانی

خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچ‌وقت فراموش‌شان نکند...
زمستان 13 سالگی , • نظر

مغزم داغ کرده و کرکره هایش را پایین کشیده است.

کلافه شدم از این همه درس و فقط منتظرم تا کلاس تمام بشود و فرار کنم، از درس ها ...

دلم برای عینکی خوش قلب تنگ شده، با نازنین دعوا کردیم، چند بار رضوان رو اذیت کردم، سر کلاس ها حواسم نیست، معلم ها از دستم عاصی هستند، من امروز چمه؟

چرا همچین شدم امروز؟ مگه حلی به خودش قول نداده بود تا میتواند دلیلی برای خندیدن پیدا کند و حتی اگر نشد بی دلیل بخندد، پس چرا امروز حتی یک ثانیه هم نخندیده؟ چرا امروز همان حلی پرحرف نبوده؟

گاو کنار ساعت کلاسمان که چند هفته پیش وقتی خیلی سرخوش بودم آویزانش کرده بودم و کلی بهش خندیده بودم، از دور به من با چشم های عروسکی مسخره اش نگاه میکند و با لبخند کجکی اش سعی میکند از من بپرسه امروز چته؟ چرا مثل همیشه نمیخندی؟ هاا؟

و من فقط برایش یک جواب دارم: نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم

پ.ن:اگر قرار بود تنها یک کلمه را از کلمات جهان حذف کنم تا دیگر کسی مجبور نباشد آن را به کار ببرد کلمه نمیدانم را حذف میکردم تا دیگر مجبور نشی بگویی نمیدانم! 

ندانستن خیلی سخت است، خیلی سخت.